Saturday, May 23, 2009

كابوس

با حالت تهوع از خواب بيدار شدم. آدم هايي كه توي خواب مي‌ديدم دور گردنشان خوني بود. گفتم: «دور گردنتون خونيه.» صدايي كه صاحبش رو نمي‌ديدم اما مي‌دانم كه مخاطب من او نبود گفت: «نه. اينا گردنشون و جدا مي‌كنن. اين يه جور مراسمه.» آدم روبرو با لبخند حرف صدا را تاييد كرد و با حركت سر نگاه مرا به سوی دیگری هدایت کرد. در آن سو انسان هایی بودند که با چاقو و تیغ (بهتر است بگويم نوعي ساطور خيلي برنده) سعی در کندن گردن‌هایشان داشتند. نشانی از درد یا هر احساس ناخوشایند دیگر در چهره‌شان به چشم نمی‌خورد. آنچه می‌دیدم تنها تلاشی بی‌پایان خستگی‌ناپذیر بود برای غلبه بر استحکام ستون فقرات. آن‌سو‌ تر سر‌های جداشده بر خاک بودند. گردن‌ها بر زمین می‌رقصیدند و سپس بر بدنی که به آن تعلق داشتند قرار می‌گرفتند. پوست دو نیمه گردن به‌سادگي هم پیوند می‌خورد.
دوباره به آدم‌های روبرو نگاه کردم. گردن خونین‌شان نشان از این داشت که مدت زیادی از جداشدن و اتصال دوباره سرهایشان نمی‌گذرد. از این فکر دچار حالت تهوع شدم.

No comments:

Post a Comment