ایستادم. سیگاری از جیبم بیرون آوردم و روشن کردم. روی پله کوچکی که سمت راستم بود و به در ورودی خانهای میرسید مردی نشسته بود. صدایم کرد: آقا! رفتم طرفش. به یک قدمیاش که رسیدم سیگارم را که حالا سیگار برگی بود در چشم چپش فرو کردم. فریاد بلندی کشید و با عقب بردن سرش سعی کرد از درد سوختن فرار کند. دست راستم را از سیگاری که تا نصفه در چشم مرد فرو رفته بود رها کردم. گردنش را گرفتم و تا توان داشتم راه نفسش را بستم. در همین حال با زانوی پای چپ به شقیقه راست مرد میکوبیدم.
مرد بی حال شده بود. سرش به روی شانه راستش افتاده بود. برای آخرین بار نگاهش کردم و با مشتم که حالا مانند بوکسورها باند پیچی شده بود با تمام توانم به بینیاش کوبیدم.
ایستادم. سیگاری از جیبم بیرون آوردم. روشنش کردم و به راهم ادامه دادم.
مرد بی حال شده بود. سرش به روی شانه راستش افتاده بود. برای آخرین بار نگاهش کردم و با مشتم که حالا مانند بوکسورها باند پیچی شده بود با تمام توانم به بینیاش کوبیدم.
ایستادم. سیگاری از جیبم بیرون آوردم. روشنش کردم و به راهم ادامه دادم.
No comments:
Post a Comment