كتابم را گذاشتهبودم زير كاپشنم كه باران خيسش نكند و دستانم را به هم گره كردهبودم و از روي كاپشن به كتاب فشار ميدادم كه زمين نيافتد. سريع و با قدمهاي بلند قدم برميداشتم. ناگهان همه جا تاريك شد. سرم را بلند كردم جواني با پوست نسبتا تيره در مقابلم بود. نگاهش كردم. چشم نداشت. گفت: آقا! كمك كن. كمكم ميكني؟ خير به جاي خالي چشمانش بودم. يك زن و دختر با چادري بر سر بيتوجه به ما از كنارمان گذشتند. به خودم كه آمدم داشتم سريع و با قدمهاي بلند راه ميرفتم. به خانه كه رسيدم دستم را به زير كاپشنم بردم تا كتابم را بيرون بياورم. دستم را كه بيرون كشيدم دو چشم از كاسه درآمده كف دستم بود.
با معرفت یه ندا نمی دی که داری دوباره می نویسی اینجا؟
ReplyDelete