مانند جنين پاهايش را جمع كرده بود و به پهلو دراز كشيده بود. از كنارش كه رد ميشديم دستانش تكان ميخورد. با خنده به هم گفتيم چه كار ميكرد و خنديديم. هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه از جايش بلند شد و با عصبانيت گفت: ميخواهيد بدانيد چكارميكردم؟ ميخواهيد بدانيد چكارميكردم؟ دودستش را گرفت جلوي بدنش، سرش به سمت راستش خم شد،چشمانش سفيد و از كنار لبانش خون سرازير شد. با گامةايي لرزان به و با زانواني خويده به سوي ما ميآمد. با ترس عقب عقب رفتيم. ديگر نميشد ادامه داد. شاتگان را از دوستم گرفتم و بدن مرد را نشانه رفتم. ترسيدم كه شليك تير به بدنش او را از پا در نياورد و مجبور باشم تير ديگري شليك كنم. ترسيدم كه تير ديگري درون اسلحه نباشد. تصميم گرفتم سرش را نشانه بگيرم. ترسيدم تيرم خطا برود. لوله اسلحه را به سمت گردنش گرفتم. شليك كردم. تير به سرش خورد و خون مثل صحنهاي از كيلبيل فواره زد. برف باريد. از همه طرف داشتند ميآمدند. تصميم گرفتم از كنار همه بدون زدن تير عبور كنم. كاش كنترلم دست آدم ماهري باشد. كاش كنترلم دست خودم بود. زماني ماهر بودم. يادم باشد درون اتاق عنكبوتها نروم. كجا بود؟ گمانم همان دري بود كه با كليد قرمز باز ميشد. يادم نيست. ببينم يادم ميآيد. يادم ميماند.
نميدانم يك فرياد چقدر قدرت دارد كه ميتواند به تمام اينها پايان دهد.
نميدانم يك فرياد چقدر قدرت دارد كه ميتواند به تمام اينها پايان دهد.
No comments:
Post a Comment