Saturday, May 30, 2009

پيرزن

مي‌گفت وقتي همه در خيابان شادي مي كردند پيرزني بود كه مي‌گريست. همه به چشم ديگري در او مي‌نگريستند و حتي گاهي احترام موي سفيدش را نگه نمي‌داشتند و حرف‌هاي ركيكي نثارش مي‌كردند. پيرزن به زودي از آن محله رفت.
طولي نكشيد كه تمام محله گريه كنان به دنبال نشاني از پيرزن مي‌گشتند و اين ماجرا هر لحظه در جايي در حال تكرار است.

Friday, May 29, 2009

من و هجوم گريه

با اينكه خيابان كاملا شلوغ و صداي ضبط تاكسي بلند بود اما صدايي كه از هدفون جوان 18 - 19 ساله‌ به گوش مي‌رسيد كاملا واضح بود. مشخص بود كه نسخه بدلي "آفتابكاران جنگل" را گوش نمي‌دهد. اين را از صداي همخوانان زن به سادگي مي‌شد فهميد. دو سه باري كه به آهنگ گوش داد هدفون را از گوشش بيرون آورد. انساني كه بين من و او نشسته بود بدون مقدمه از جوان پرسيد: «نظرت درباره عبارت "توي سينه‌اش يه جنگل ستاره داره" چيه؟» پسر جواب داد: «من چيز زيادي از ادبيات نمي‌دونم ولي فكر كنم منظورش اينه كه آدم خوبيه.» جواب شنيد:«اميدوارم هيچ وقت نفهمي يعني چي» انساني كه بين من و او نشسته بود در حالي كه سرش را برمي‌گرداند گفت:«ولي اگر فهميدي بپرس چه كساني جنگلي از ستاره در قلب جوانان كاشتند.»
از بلندگوهاي تاكسي "ستاره‌هاي سربي" پخش مي‌شد و او آرام اشك مي‌ريخت.

Wednesday, May 27, 2009

خودنگاري

به هيچ وجه حوصله آدم ديدن ندارم. اينكه با كسي قرار بگذارم، بنشينم، صحبت كنم حرف‌هاي شيرين بزنم، بخندم و خوش بگذرانم. از هر جماعتي گريزان شده‌ام. همه‌ي آدم‌ها خسته‌كننده شده‌اند و در موقعيت جغرافيايي و غيرجغرافيايي من هيچ چيز افسون كننده‌اي وجود ندارد.
مدت‌ها با كسي دوست نشده‌ام. همان معدود دوستان قديمي را هم نمي‌بينم. هر كسي جز آدمي موقتي چيز ديگري نيست. آدمي كه دلقك وار بخنداندم و بعد برود تا دفعه بعد كه هوس كنم ببينمش، اما هوس ديدن كسي را نمي‌كنم، همه را اگر ببينم به صورت اتفاقي در خيابان، اتوبوس يا جاهايي مثل اين مي‌بينم. حتي مدت‌هاست كه از كسي نخواسته‌ام كه شماره تلفنش را برايم بنويسد تا اگر دلتنگش شدم با او تماس بگيرم. جز در لحظاتي خاص دلتنگ نمي‌شوم و تقريبا مدت‌هاست با كسي تماس نگرفته‌ام مگر اينكه كار واجبي داشته باشم كه آنها هم تعدادشان به انگشتان يك دست هم نمي‌رسد.
دلم نمي‌خواهد با كسي حرف بزنم و يا كسي با من حرف بزند. وقتي به خانه مي‌رسم پشت كامپيوتر مي‌نشينم و تقريبا تا وقتي بخوابم همانجا هستم. تلفن كه زنگ مي‌زند انگار با مته به جان جمجمه‌ام افتاده‌اند. اگر تنها باشم جواب تلفن را نمي‌دهم و اگر تنها نباشم به ندرت و از سر ناچاري.
در خيابان اگر كسي صدايم كند خودم را به نشنيدن مي‌زنم و و اگر آشنايي ببينم وانمود مي‌كنم كه نديده‌ام.
تقريبا با همه آدم‌ها قطع رابطه كرده‌‌ام. در حال حاضر تنها آرزويم اين است كه چند روزي هيچ آدمي نبينم. هرچه آدم و هرچه ساخته دست آدم است چيزي جز نفرت در من برنمي‌انگيزد.

Monday, May 25, 2009

از پس پرده نگاه كن

اونا كه اول بازي توي خونه تو و من
پيش پاي اسب دشمن اون همه سربازو چيدن
ببين امروزم تو بازي وسط شاه و وزيرن
هنوزم بدون حركت پشت ما سنگر ميگيرن

اين ابيات شما رو ياد موضوع خاصي نمي‌اندازد؟

Sunday, May 24, 2009

انسان و ايران

واقعا اگر پيروان تمام اديان آزاد بودند در ايران زندگي كنند و از تمام حقوق شهروندي برخوردار باشند، چه مي‌شد؟ چه مي‌شد اگر تنها 4 دين به رسميت شناخته نمي‌شدند و هر مرام و مسلكي در عبادت و تبليغ دين خود آزاد بود؟ چه اتفاقي مي‌افتاد اگر هنگام تحصيل يا براي يافتن كار يا در هر مرحله ديگر از زندگي مجبور نبودي جواب اين سوال را بدهي كه دين و ‌مذهبت چيست و اگر هم كسي از تو اين سوال را مي‌پرسيد ترسي از پاسخت نداشتي و حتي مي‌توانستي بگوي به خدا هم ايماني ندارم چه رسد به اعتقاد به اديان؟ اگر دينت فيلتري نبود براي پذيرفته شدنت در اين يا آن شغل و مقام و موقعيت ريز و درشت، آيا زندگي مردم دردناك مي‌شد؟ تاثير اجبار به دروغگويي درمورد اعتقادات در زندگي يك فرد، در آينده او و جامعه چه تاثيري دارد؟ دروغگويي مداوم و از روي اجبار از انسان چه مي‌سازد؟

Saturday, May 23, 2009

كابوس

با حالت تهوع از خواب بيدار شدم. آدم هايي كه توي خواب مي‌ديدم دور گردنشان خوني بود. گفتم: «دور گردنتون خونيه.» صدايي كه صاحبش رو نمي‌ديدم اما مي‌دانم كه مخاطب من او نبود گفت: «نه. اينا گردنشون و جدا مي‌كنن. اين يه جور مراسمه.» آدم روبرو با لبخند حرف صدا را تاييد كرد و با حركت سر نگاه مرا به سوی دیگری هدایت کرد. در آن سو انسان هایی بودند که با چاقو و تیغ (بهتر است بگويم نوعي ساطور خيلي برنده) سعی در کندن گردن‌هایشان داشتند. نشانی از درد یا هر احساس ناخوشایند دیگر در چهره‌شان به چشم نمی‌خورد. آنچه می‌دیدم تنها تلاشی بی‌پایان خستگی‌ناپذیر بود برای غلبه بر استحکام ستون فقرات. آن‌سو‌ تر سر‌های جداشده بر خاک بودند. گردن‌ها بر زمین می‌رقصیدند و سپس بر بدنی که به آن تعلق داشتند قرار می‌گرفتند. پوست دو نیمه گردن به‌سادگي هم پیوند می‌خورد.
دوباره به آدم‌های روبرو نگاه کردم. گردن خونین‌شان نشان از این داشت که مدت زیادی از جداشدن و اتصال دوباره سرهایشان نمی‌گذرد. از این فکر دچار حالت تهوع شدم.